معنی دستگاه گوارشی

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

گوارشی

گوارشی. [گ ُ رِ] (ص نسبی) منسوب به گوارش.
- جانوران گوارشی، ساختمان بدن آنهامانند هیدر است ولی غدد تناسلی ندارند. در انتهای بدن آنها دهانشان قرار دارد که دور آن شاخکها قرار دارد. شاخکها ساده یا منشعبند و یا انتهای آنها مانند چماقی گرد است که نماتوسیستها در آن محل جمع گردیده اند. (از جانورشناسی عمومی مصطفی فاطمی ج 1 ص 206).


دستگاه

دستگاه. [دَ] (اِ مرکب) (از: دست + گاه، پسوند مکان) دستگه. جای دست. (یادداشت مرحوم دهخدا). عروه. (دهار). || جایی که بالش و مسند را در آنجا گذارند، چه دست به معنی مسند است. (انجمن آرا) (آنندراج). || قدرت و جمعیت و سامان و مال. (برهان). قدرت و جمعیت و سامان و ثروت. (انجمن آرا) (آنندراج). وسع. مکنت. تمکن. سرمایه و اسباب. (غیاث). غنی. (بحر الجواهر) (صراح). کثرت اسباب و اموال. (جهانگیری). سامان و دولت و ثروت. (ناظم الاطباء). طائل. طائله. طَول. کَف ّ. (منتهی الارب).فر و جلال و شکوه و دبدبه. شوکت و دولت:
که پیروزگر باد همواره شاه
بافزایش دانش و دستگاه.
فردوسی.
خداوند پیروزی و دستگاه
خداوند کیوان و بهرام و ماه.
فردوسی.
به مردی و پیروزی و دستگاه
به فر و به برز و به تخت و کلاه.
فردوسی.
کند تخمه ٔ سام نیرم تباه
شکست اندر آرد بدین دستگاه.
فردوسی.
برین تخت زر چون نشسته ست شاه
به داد و به پیروزی و دستگاه.
فردوسی.
کزویست پیروزی و دستگاه
هم او آفریننده ٔ هور و ماه.
فردوسی.
همی گفت هرکس که راند سپاه
خرد باید و مردی و دستگاه.
فردوسی.
ز داد و ز فر و ز اورنگ شاه
وزآن روشنی بخت و آن دستگاه.
فردوسی.
که چندان سرافرازی و دستگاه
بزرگی و اورند و فر و کلاه.
فردوسی.
شد آن پادشاهی و چندان سپاه
بزرگی و مردی و آن دستگاه.
فردوسی.
اگر نیستی داد بهرام شاه
مراو را کجا ماندی دستگاه.
فردوسی.
سکندر فروماند ازآن جایگاه
وزآن فر و اورند و آن دستگاه.
فردوسی.
کجا آن جهان جستن ساوه شاه
کجا آنهمه گنج و آن دستگاه.
فردوسی.
هرآنکس که بودی ورا دستگاه
ببستی به شهر اندر آئین براه.
فردوسی.
کنون شاه خاقان نه مردیست خرد
همش دستگاهست و هم دستبرد.
فردوسی.
برآنم که او را ز هرسو سپاه
بیاید که هستش چنین دستگاه.
فردوسی.
همش دستگاه است و هم دل فراخ
یکی کلبه سازید در پیش کاخ.
فردوسی.
نبینم سزای کسی در سپاه
ترا زیبد این نام و این دستگاه.
فردوسی.
و اکنون چو دستگاه قوی گشت ز آنچه بود
بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان.
فرخی.
براه شادی اندر گشت گمراه
ز خوشی دستگاهش گشت کوتاه.
(ویس و رامین).
چه مردی بگفتش بدین دستگاه
شهان را بود بر فزونی و گاه.
اسدی.
نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه
چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست.
سنائی.
گوئی که دستگاه فراخست مر مرا
برخوان خواجه تا که زنم لقمه چون نهنگ.
سوزنی.
دل دستگاه تست بدست جهان مده
کاین گنج خانه را ندهد کس بایرمان.
خاقانی.
دلتنگ چو دستگاه یارش
دربسته تر از حساب کارش.
نظامی.
نه یار جمال می نماید
نی درخوردستگاه یاریم.
عطار.
مکن تکیه بر دستگاهی که هست
که باشد که نعمت نماند بدست.
سعدی.
وآنکه را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریانست.
سعدی.
مرا دستگاهی که پیرامن است
پدر گفت میراث جدمنست.
سعدی.
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم.
سعدی.
کیسه ٔ خالی و دلی خواهان
دیده بر دستگاه همراهان.
اوحدی.
نعمت و ثروت و دستگاه او باری عزّ اسمه تمام و مکمل گرداناد. (تاریخ قم ص 4).
- بادستگاه، با نعمت و حشمت و مکنت و جلال و شکوه و نظام و سامان:
یکی نامه نزدیک بهرام شاه
نبشت آن جهاندار بادستگاه.
فردوسی.
همان باکلاهست و بادستگاه
هم او سر برآرد بخورشیدو ماه.
فردوسی.
دبیری بآیین و بادستگاه
که دارد ز بیداد لشکر نگاه.
فردوسی.
بدو گفت کاندر جهان بیگناه
کرا دانی ای مرد بادستگاه.
فردوسی.
سه فرزند شایسته ٔ تاج و گاه
خردمند و با دانش و دستگاه.
فردوسی.
که آمد فرستاده نزدیک شاه
یکی پرمنش مرد بادستگاه.
فردوسی.
کنون سوی من کرد میرین پناه
یکی نامدار است بادستگاه.
فردوسی.
- بارگاه معدلت دستگاه، محکمه ٔ عدالت. (ناظم الاطباء).
- بی دستگاه، بی مکنت و ثروت:
نبینی که درویش بی دستگاه
به حسرت کند در توانگر نگاه.
سعدی.
- تنگ شدن دستگاه، کاستن مکنت و دولت و مال و منال وتمکن کسی:
چه بینید گفت ای سران سپاه
که ما را چنین تنگ شد دستگاه.
فردوسی.
- دستگاه دادن، سامان و دولت و مکنت و نعمت دادن:
ز هر بد توئی بندگان را پناه
تو دادی مراگردی و دستگاه.
فردوسی.
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که او داد پیروزی و دستگاه.
فردوسی.
چو شد ساخته بردمش نزد شاه
بدان تامرا زو دهد دستگاه.
فردوسی.
مرا به خدمت او دستگاه داد سخن
مرا بمدحت او پایگاه داد زبان.
فرخی.
مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد
مگر بشعر کنم سوی خدمت تو خرام.
فرخی.
- دستگاه داشتن، وسع و توانائی و تمکن داشتن:
امروز که دستگاه داری و توان
بیخی که بر سعادت آرد بنشان.
سعدی.
که سک را که هست از هنر دستگاه
بود در نسیج و نخ پادشاه.
نزاری قهستانی (دستورنامه چ روسیه ص 75، از یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستگاه نهادن، ساز و سامان و ترتیب دادن:
اگر بخدمت دست تو دررسد لب من
ز دست بوس تو یارب چه دستگاه نهم.
خاقانی.
بدین چارسو چون نهم دستگاه
که ایمن نباشم ز دزدان راه.
نظامی.
- سپاه ظفردستگاه، سپاه مظفر و فیروز و کامیاب. (ناظم الاطباء).
- کرامت دستگاه، با دستگاه بزرگ: حضرت ولایت پناه کرامت دستگاه فیروز شاه. (حبیب السیر چ طهران ج 3 جزو 4 ص 323).
|| توانائی و قدرت و زور و قوت. (ناظم الاطباء). مکانه. (ترجمان القرآن). وسع. طاقت. تاب. توانائی. دسترس. سلطه. پای. تسلط. نفوذ. (یادداشت مرحوم دهخدا). توان. امکان:
بگوئی که ما را نبد این گناه
نه ایرانیان را بد این دستگاه.
فردوسی.
که در جنگ ما را چنین دستگاه
نبوده ست هرگز بایران سپاه.
فردوسی.
ورایدونکه بر ما بگیرند راه
بکوشیم تا هستمان دستگاه.
فردوسی.
برآنم که ما را بود دستگاه
وزایشان برآریم گرد سیاه.
فردوسی.
که نگشاید این بند من کس براه
که گلشهر دارد مر این دستگاه.
فردوسی.
نبدمان بدین کینه گه دستگاه
ببایست رفتن بفرمان شاه.
فردوسی.
به بخشش نباشد ورا دستگاه
فسوسیش خوانند هرکس نه شاه.
فردوسی.
هرکرا دستگاه خدمت تست
بس عجب نیست گر بود معجب.
فرخی.
چو فردا بیایند یابند راه
بدیدار ماشان بود دستگاه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
طمع بر دل هرکسی کرد راه
که بر گوهر او را بود دستگاه.
نظامی.
با فراقت چند سازم برگ تنهائیم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیبائیم نیست.
سعدی.
- با دل و دستگاه شدن، توانائی گرفتن و سر و سامان و قدرت یافتن:
به پنجم سخن کین هرمزدشاه
چو پرویز شد با دل و دستگاه.
فردوسی.
- دستگاه جستن، برتری جستن. سلطه و تفوق خواستن:
به آب اندر افگند چندین سپاه
که جستند بر ما همی دستگاه.
فردوسی.
- دستگاه خواستن، خواهان سلطه و برتری و تفوق شدن:
همی خواست پیروزی و دستگاه
نبود آگه از بخش خورشید و ماه.
فردوسی.
وزو خواست پیروزی و دستگاه
نمودن دلش راسوی داد راه.
فردوسی.
- دستگاه دادن، مسلط کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تسلط دادن. چیرگی دادن. نیرو و توانائی و قدرت دادن:
که او دادمان بر ددان دستگاه
ستایش مر او را که بنمود راه.
فردوسی.
که او داد بر نیک و بد دستگاه
که دارنده ٔ آفتابست و ماه.
فردوسی.
سپاس از خداوند خورشید و ماه
که او داد بر برتری دستگاه.
فردوسی.
به پیش جهان آفرین داد خواه
که دادش به هر نیک و بد دستگاه.
فردوسی.
نگه دار این بنده را زین گناه
مده دیو را بر دلم دستگاه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به اول سخن دادیم دستگاه
به آخر قدم نیز بنمای راه.
نظامی.
چو از دانش خویش دستور شاه
بگنجی چنان دادش آن دستگاه.
نظامی.
- || برتری و تفوق و غلبه دادن:
که او دادش آن دستگاه بزرگ
بر آن گرگ و آن اژدهای سترگ.
فردوسی.
یکی را مده بر دگر دستگاه
کسی را مخوان در جهان نیز شاه.
فردوسی.
- دستگاه داشتن، قدرت و توانائی داشتن:
مهندس پذیرفت ایوان شاه
بدو گفت من دارم این دستگاه.
فردوسی.
بدان داوری دستگاهی نداشت
بآیین خود برگ راهی نداشت.
نظامی.
چه خطا ز بنده دیدی که خلاف عهد کردی
مگر آنکه ما ضعیفیم و تو دستگاه داری.
سعدی.
- دستگاه کاری، سَعاه. این معنی را صاحب منتهی الارب برای کلمه ٔ سعاه ذکر کرده وسعاه در لغت عرب به معنی تصرف و تقلب آمده و در ناظم الاطباء به معنی تصرف و دستگاه کاری و قابلیت برای کار و اقتدار ضبط شده است.
- دستگاه نمودن، نشان دادن قدرت و توانائی و زورمندی:
به فر خداوند خورشید و ماه
که چندان نمایم ورا دستگاه.
فردوسی.
- دستگاه یافتن، به قدرت رسیدن. توانایی یافتن:
چنان کن که چون یافتی دستگاه
به آمرزش اندر بپوشی گناه.
ابوشکور بلخی.
- دستگاه یافتن بر کسی، بر او مسلط شدن:
اگر سام یل یامنوچهر شاه
بیابند بر ما یکی دستگاه.
فردوسی.
بر ایشان بیابم مگر دستگاه
به کردار باداندرآرم سپاه.
فردوسی.
|| جاه و مقام و منزلت:
بنزد منش دستگاهست نیز
ز خون پدر بی گناهست نیز.
فردوسی.
ترا بیشتر نزد من دستگاه
توئی برتر از پهلوانان بجاه.
فردوسی.
بدو گفت خسرو که مهمان براه
بیابی فزون تر بود دستگاه.
فردوسی.
چه مایه ترا نزد من دستگاه
بهر کینه گاه اندرون کینه خواه.
فردوسی.
سر پهلوانان لشکرپناه
بنزدیک شاهان ترا دستگاه.
فردوسی.
همی کرد او نعل اسبان شاه
ورا نزد قیصر بدی دستگاه.
فردوسی.
بر او ممتحن را دستگاه است
بر او منهزم را زینهار است.
عنصری.
- دستگاه جستن، جویای مقام وپایگاه و مکانت شدن. درپی جاه و جلال بودن:
اگر هرگزت نزد من دستگاه
همی جست باید کنونست گاه.
فردوسی.
بنزد که جویی همی دستگاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه.
فردوسی.
|| مجموع عوامل و وسائل تشکیل دهنده ٔ مقام و منزلت و مرتبتی چنانکه دستگاه امارت و وزارت و...:
به دستگاه دبیری مرا چه فخر که من
بپایگاه وزیری فرونیارم سر.
خاقانی.
بشرطی که چون من درین دستگاه
رسانم سرش را بخورشید و ماه.
نظامی.
هر آن مال کآید درین دستگاه
برآن خفته دان تندماری سیاه.
نظامی.
قطره شهرکی است هواء معتدل دارد... و در دستگاه حسویه است و معدن آهن است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 128).
- دستگاه پایه، مقام و مرتبت:
هرکو نریخت خون و نشد جان شکر چو باز
بر دستگاه پایه ٔ سلطان نمیرسد.
جمال الدین عبدالرزاق.
|| ادراک و فهم و دریافت. (ناظم الاطباء):
به نیکی نبد شاه را دستگاه
و گرنه مرا برنشاندی بگاه.
فردوسی (در هجو محمود، از چهار مقاله ص 81).
|| علم و فضل و دانشمندی. (برهان). فضل و فضیلت و علم و معرفت و دانش و حکمت. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح تصوف) حصول تمام صفات کمال است با وجود قدرت بر همه ٔ صفات. (فرهنگ مصطلحات عرفا). || کنایه از قوای عشره ٔ بشری است که پنج برونی و پنج درونی است. پنج برونی سامعه، باصره، لامسه، ذائقه و شامه باشد و درونی واهمه، خیال، متصرفه، حافظه و حس مشترک است. (از برهان) (از آنندراج). حواس باطنه و ظاهره. || کارخانه ٔ اهل حرفه. (غیاث). کارخانه و پیشه گاه از هر چیزی خواه بافندگی باشد و یا جز آن. (ناظم الاطباء). کارخانه. مجموعه ٔ آلاتی که در محلی برای انجام دادن کاری نصب شده باشد. کارگاه.
- دستگاه وجود، عالم هستی. جهان آفرینش:
باصطناع بیاراست دستگاه وجود
باستناد بیفزود پایگاه صدور.
انوری (از فرهنگ نعمهاﷲ).
|| اسباب و آلات و ادوات. (از ناظم الاطباء). || ماشین. چرخ. مجموع آلات و ادوات که عمل مکانیکی انجام دهد: دستگاه ساعت. دستگاه لکوموتیف. دستگاه ریسمان بافی. (یادداشت مرحوم دهخدا). آلات و ادوات بافندگی. (ناظم الاطباء). || هریک از آلات صناعت بافندگی. || کارخانه ٔ کیمیائی. (ناظم الاطباء). || واحد است برای برخی وسایل و ابزارها و غیره: یک دستگاه ساعت. یک دستگاه کالسکه. یک دستگاه گاری و دلیجان. یک دستگاه اتومبیل. || جهاز. مجموعه ٔ اعضایی که در بدن موجودی زنده مسؤول اجرای عمل حیاتی مخصوص است.
- دستگاه جنبش، جهاز محرکه. دستگاه جنباننده.
- دستگاه رویش، جهاز نامیه.
- دستگاه گوارش، جهاز هاضمه. دستگاه هاضمه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| مجموعه ای از چند واحد.
- دستگاه متری، عبارتست از:
1 سانتیمتر= 10 میلیمتر.
1 دسیمتر = 10 سانتیمتر = 100 میلیمتر.
1 متر = 10 دسیمتر = 1000 میلیمتر.
1 دکامتر = 10 متر.
1 هکتومتر = 10 دکامتر = 100 متر.
1 کیلومتر = 10 هکتومتر =1000 متر.
|| هرچه متعلق به تجارتخانه باشد. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح موسیقی ایرانی) طریق. یک دستگاه مجموع پیش درآمد و درآمد و آواز و رنگ و نواست. ایرانیان هفت دستگاه دارند و اروپائیها دو دستگاه. (یادداشت مرحوم دهخدا). یک آهنگ کامل موسیقی، مجموعه ای ازعده ای آواز و نغمه و گوشه که در عین پریشانی شامل مدلهای ممتاز و موضوعات مطبوع می باشد. آوازی که بسبب طرز بستن درجات گام آن و فواصل جزء آن از آوازهای دیگر متمایز باشد. معمولا موسیقی ایرانی را شامل 7 دستگاه میدانند ماهور، همایون، سه گاه، چهار گاه، شور، نوا، راست پنجگاه. و این طبقه بندی از اواسط دوره ٔ قاجاریه سابقه داشته است و ردیفهای (مقصود از ردیف، سبک و روش و کیفیت تنظیم و ترکیب یک آواز است) میرزا حسینقلی، میرزا عبداﷲ و درویش خان از روی همین ترتیب میباشد. (از دایره المعارف فارسی). || مسخره. (غیاث) (ناظم الاطباء). || اوضاع. (ناظم الاطباء). || مغلوب. (غیاث). مغلوب و ضعیف و ناتوان. (ناظم الاطباء).

فارسی به عربی

فرهنگ عمید

دستگاه

وسیله‌ای ساخته شده از اجزا و قطعات مختلف به‌منظوری خاص،
[مجاز] سامان و اسباب و سرمایه،
[مجاز] کارگاه و کارخانه و تمام آلات و ادواتی که در یک‌جا و برای انجام دادن کاری فراهم آورده باشند،
اعضایی که با هم در بدن عمل خاصی را انجام بدهند: دستگاه گوارش،
(موسیقی) یک آهنگ کامل موسیقی،
[قدیمی، مجاز] جاه و جلال، شوکت و ثروت،
[قدیمی، مجاز] قدرت و توانایی،
* دستگاه وجود: [قدیمی، مجاز]
عالم هستی،
[مجاز] حواس ظاهری و باطنی،
مجموع اعضای بدن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

دستگاه

آلت، ابزار، اسباب، سامان، بساط، جهاز، سیستم، مجموعه، آپارات، ماشین، ساز، نوا، تجمل، جاه، جلال، مایه، ثروت، سرمایه،واحد

فرهنگ فارسی هوشیار

دستگاه

فر و جلال و شکوه و دبدبه، شوکت و دولت، سامان و ثروت، کارگاه و تمام آلات و ادواتی که برای انجام کاری فراهم آورده باشند

فارسی به ایتالیایی

دستگاه

apparecchio

impianto

apparato

meccanismo

معادل ابجد

دستگاه گوارشی

1027

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری